loading...
جور وا جور|مجله تفریحی سرگرمی تهران پاتوق
فروشگاه
آخرین ارسال های انجمن
جور وا جور بازدید : 375 شنبه 27 خرداد 1391 نظرات (0)

 

حتما تا اخرش بخونید 

بعد از کلي دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج …کردمما همديگرو به حد مرگ دوست داشتيم

 

سالاي اول زندگيمون خيلي خوب بود…اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به

 

وضوح حس مي کرديم…

 

مي دونستيم بچه دار نمي شيم…ولي نمي دونستيم که مشکل از کدوم يکي از

 

ماست…اولاش نمي خواستيم بدونيم…با خودمون مي گفتيم…عشقمون واسه يه

 

زندگي رويايي کافيه…بچه مي خوايم چي کار؟…در واقع خودمونو گول مي زديم…

 

هم من هم اون…هر دومون عاشق بچه بوديم…

 

تا اينکه يه روز

 

علي نشست رو به رومو

 

گفت…اگه مشکل از من باشه …تو چي کار مي کني؟…فکر نکردم تا شک کنه که

 

دوسش ندارم…خيلي سريع بهش گفتم…من حاضرم به خاطر

 

تو رو همه چي خط سياه بکشم…علي که انگار خيالش راحت شده بود يه نفس

 

راحت کشيد و از سر ميز بلند شد و راه افتاد…

 

گفتم:تو چي؟گفت:من؟

 

.

بقيه داستان را در ادامه مطلب بخوانيد


جور وا جور بازدید : 341 شنبه 06 اسفند 1390 نظرات (0)

رحوالی فاصله های این روزهای غربتم

                                                                                           

سنگینی نگاه تو را

              ♥♥ ܓܨܓܨجور وا جور ܓܨܓܨ ♥♥

                                   

دائم به دوش میکشم

هردم... هرکجا...میان ثانیه های جاری

حس میکنم 

طنین صدای قدمهایت را                                                                                

درانعکاس سنگفرش های کوچه

          ♥♥ ܓܨܓܨجور وا جور ܓܨܓܨ ♥♥

                              

خاطره گنگ ومات نگاهی                

ولبخندی

که میان سکوت لبهایت محو می شد

غرغر دستهایم ...حسرت و

آه دلگیرش تا فاصله ی کوتاه ‌دوری دستهایت  

نگاهم می پیچد در دالان نگاه گرمت ...

درگستره سکوت بین ما

فریادی موج میزد...

ندای اعترافی مشترک که در گلو بغض میشد

صدایی که از منتهای درون برمیخاست

من وتو ... رو در رو ی دلهای یکدیگر...

چه غوغای پر هیاهویی میان چشمهایت

پنهان بود...

سکوت حکم میکرد...

شیشه سکوت بین ما را ...من شکستم

و...

اینکه...

دوستت دارم ...

مثل صدای پچ پچ ...که زمزمه اش در گوش همه آدما خوانده میشد

دلم خرسند ...آسوده نفس کشیدم ...

فریادو هلهله شب ... ماه سوت میزد وستاره ها کف

رنگ سرخی که بر گونه هایت نقش می بست...

ناگزیر...قدمهای لرزان آخر ...

اشک در چشمهایم موج میزد ...

دلم بهانه میگرفت ...دست دلم را محکم فشارمیدادم                                   

ولج بازی او که برزمین پا میکوبید...

میان نگاه همه ی آدمها او را میکشیدم ...

خنده تخلی که بر لبهایمان نقش میبست...

اشکهای دلم...

لحظه آخر♥♥ ܓܨܓܨجور وا جور ܓܨܓܨ ♥♥

تکان دادن دست ...میان هق هق گریه ی دل...

با گام هایی سست ...از هم دور شدیم...

صدای حرفهایت که در گوشم تکرار میشد

ونگاهم که با حسرت ...

رفتنت را تماشا میکرد...

 


♥♥ ܓܨܓܨجور وا جور ܓܨܓܨ ♥♥

سوگند بازدید : 397 پنجشنبه 27 بهمن 1390 نظرات (0)

 

زن سردش شد. چشم باز كرد. هنوز صبح نشده بود. شوهرش كنارش نخوابيده بود. از رخت‌خواب بيرون رفت.

باد پرده‌ها را آهسته و بي‌صدا تكان مي‌داد. پرده را كنار زد. خواست در بالكن را ببندد. بوي سيگار را حس كرد. به بالكن رفت. شوهرش را ديد. در بالكن روي زمين نشسته بود و سيگاري به لب داشت. سوز سرما زن را در خود فرو برد و او مچاله‌تر شد. شوهر اما به حال خود نبود. در اين بيست سالي كه با او زندگي مي‌كرد، مردش را چنين آشفته و غمگين نديده بود. كنارش نشست.

- چيزي شده؟

جوابي نشنيد.

-با توام. سرد است بيا بريم تو. چرا پكري؟

 باز پرسيد. اين بار مرد به او نگاهي كرد و بعد از مكثي گفت.

- مي‌داني فردا چه روزي است؟

-نه. يك روز مثل بقيه‌ي روزها.

-بيست سال پيش يادت هست.

مرد گفت.

زن ادامه داد.

- تازه با هم آشنا شده بوديم.

-مرد گفت: بله.

سيگارش را روي زمين خاموش كرد و ادامه داد.

-اما بيست سال پيش، پدرت به ماجراي من و تو پي برد. مرا خواست.

- آره، يادم هست، دو ساعتي با هم حرف زديد و تو تصميم گرفتي با من ازدواج كني.

- مي‌داني چه گفت؟

-نه. آنقدر از پيشنهاد ازدواجت شوكه شدم كه به هيچ چيز ديگري فكر نمي‌كردم.

 مرد سيگار ديگري روشن كرد و گفت.

-به من گفت يا دخترم را بگير يا كاري مي‌كنم كه بيست سال آب‌خنك بخوري؟

- و تو هم ترسيدي و با من ازدواج كردي؟

زن با خنده گفت.

-اما پدرت قاضي شهر بود. حتما اين كار را مي‌كرد.

 زن بلند شد.

 گفت من سردم است مي‌روم تو.

به مرد نگاهي كرد و پرسيد:

-حالا پشيماني؟

 مرد گفت. نه.

 زن ادامه نداد و داخل اتاق شد.

 مرد زيرلب ادامه داد. فردا بيست سال تمام مي‌شد و من آزاد مي‌شدم. آزادِ آزاد

 

 

 

جور وا جور بازدید : 483 سه شنبه 25 بهمن 1390 نظرات (1)

سوگند بازدید : 431 یکشنبه 23 بهمن 1390 نظرات (2)

روزی زنی روستائی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود، بیمار شد
شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش براى‌ حمل و نقل کالا در شهر
استفاده مى‌کردبراى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد.
زن با احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت نمی دانست
دست هایش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت: مرا بغل کن.
زن پرسید: چه کار کنم؟ و وقتی متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش سرخ شد
با خجالت کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک صورتش را خیس نمود.
به نیمه راه رسیده بودند که زن از شوهرش خواست به خانه برگردند،
شوهرش با تعجب پرسید: چرا؟ تقریبا به بیمارستان رسیده ایم.
زن جواب داد: دیگر لازم نیست، بهتر شدم. سرم درد نمی کند.
شوهر همسرش را به خانه رساند ولى هرگز متوجه نخواهد شد که
گفتن همان جمله ى ساده ى "مرا بغل کن"
چقدر احساس خوشبختى را در قلب همسرش باعث شده که
در همین مسیر کوتاه، سردردش را خوب کرده است.
*
عشق چنان عظیم است که در تصور نمی گنجد. فاصله ابراز عشق دور نیست
فقط از قلب تا زبان است و کافی است که حرف های دلتان را بیان کنید.

تعداد صفحات : 2

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به طور کلی سایت جور وا جور ...
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1033
  • کل نظرات : 595
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 1072
  • آی پی امروز : 16
  • آی پی دیروز : 126
  • بازدید امروز : 128
  • باردید دیروز : 1,024
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 128
  • بازدید ماه : 7,690
  • بازدید سال : 40,530
  • بازدید کلی : 1,488,272
  • کدهای اختصاصی
    Google

    در اين وبلاگ
    در كل اينترنت
    وبلاگ-کد جستجوی گوگل