loading...
جور وا جور|مجله تفریحی سرگرمی تهران پاتوق
فروشگاه
آخرین ارسال های انجمن
مجتبی علیزاده بازدید : 640 سه شنبه 13 تیر 1391 نظرات (0)

http://soomy1.persiangig.com/asdasd/%D8%A7%D8%AF%DB%8C%D8%B3%D9%88%D9%86.jpg

ادیسون در سنین پیری پس از کشف لامپ، یکی از ثروتمندان آمریکا به شمار میرفت و درآمد سرشارش را تمام و کمال در آزمایشگاه مجهزش که ساختمان بزرگی بود هزینه می کرد…

این آزمایشگاه، بزرگترین عشق پیرمرد بود. هر روز اختراعی جدید در آن شکل می گرفت تا آماده بهینه سازی و ورود به بازار شود.

جور وا جور بازدید : 307 دوشنبه 12 تیر 1391 نظرات (1)


یه روزگار بد یه دختر کور بود که پسری رو دوست داشت پسره هم اونو خیلی دوست داشت بعد دختره میگه

اگه من بینا بودم اونوقت می فهمیدی که چقدر دوست دارم .بعد ها یکی پیدا میشه چشماشو می ده به دختره بعد دختره که بینا میشه می بینه دوست پسرش کوره ترکش می کنه ولی پسره بهش می گه برو ولی خیلی

مراقب چشام باش


نظر فراموش نشه .

جور وا جور بازدید : 280 یکشنبه 28 خرداد 1391 نظرات (0)

حتما بخونید

داستان (مشکلی که به دیگران ربطی نداشت)

داستان(وعده لباس گرم)

 

 

 

 

 

 

داستان کوتاه جور وا جور دو داستان جذاب

داستان (مشکلی که به دیگران ربطی نداشت)

موشی در خانه صاحب مزرعه تله موشی دید ! به مرغ و گوسفند و گاو خبر داد
همه گفتند : تله موش مشکل توست به ما ربطی ندارد !
ماری در تله افتاد و زن مزرعه دار را گزید !
از مرغ سوپ برایش درست کردند !
گوسفند را برای عیادت کنندگانش سر بریدند !
در نهایت زن در گذشت ،
گاو را برای مراسم ترحیم کشتند !
در این مدت موش از سوراخ دیوار نگاه می‌کرد و به مشکلی که به دیگران ربط نداشت فکر می‌کرد ...

پایان

برای خوندن داستان کوتاه و آموزنده (وعده لباس گرم به ادامه مطلب بروید)

جور وا جور بازدید : 403 چهارشنبه 10 خرداد 1391 نظرات (1)



آورده اند که روزی ملک الموت به نزدیک سلیمان پیغمبر آمد و مردی در پیش خدمت سلیمان بود. ملک الموت تیز در وی نگریست :آن مرد بترسید که:((این که بود؟)) گفت: ((ملک الموت)) او گفت: ((یا سلیمان ! ترسم که مرا هلاک کند . و بادرا بفرمای تا مرا به زمین هندوستان برد تا از وی ایمن بمانم)) باد را فرمود  تا او را  ببرد . بعد از ساعتی ملک الموت پیش سلیمان آمد. پرسید که: ((کجا بودی؟ )) 
گفت: به زمین هندوستان : و من چون آن مرد را پیش تو دیدم متحیر شدم!  چه از این جا مسافتی بعید بود. خدای عز و جل در دل  وی افکند تا از تودرخواست کند تا او را به زمین هندوستان فرستی  و من عقب او بروم و جان او را قبض کنم تا حکم قضا و قدر به  نفاذ رسد 

  منبع :کتاب حکایت های شور انگیز.
  گر آورنده. و انتشار در اینترنت: www.soomy.ir

تعداد صفحات : 5

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به طور کلی سایت جور وا جور ...
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1033
  • کل نظرات : 595
  • افراد آنلاین : 6
  • تعداد اعضا : 1072
  • آی پی امروز : 106
  • آی پی دیروز : 107
  • بازدید امروز : 463
  • باردید دیروز : 941
  • گوگل امروز : 4
  • گوگل دیروز : 11
  • بازدید هفته : 3,929
  • بازدید ماه : 7,001
  • بازدید سال : 39,841
  • بازدید کلی : 1,487,583
  • کدهای اختصاصی
    Google

    در اين وبلاگ
    در كل اينترنت
    وبلاگ-کد جستجوی گوگل